يكي از سردبیران روزنامه پیشنهاد کرد تا مقاله اي در مورد شركت هاي هرمي بنویسم و آن را كالبد شكافي كنم ولي من بخاطر مطالب سنگين و درك مشكل آن براي خوانندگان در نوشته هاي خود تجديد نظر كرده و آن را در قالب داستان در آوردم . در اين داستان سعي شده در با محتواي آسان و راحت و مطابق با اصول روزنامه نگاري كاركردهاي مثبت و منفي و آشكار و پنهان شركتهاي هرمي  و مشكلات بوجود آمده براي خانواده ها و علل عضويت افراد در اين شركت ها ، در قالب داستان نوشته شود. 

 خيلي روز بود از كارخانه اي كه تعطيل شده بود ، بيكارشده بودم . ماهها مي شد كه دنبال كار مي گشتم ، يادم هست روزهاي اول هميشه همسرم به من دلداري مي داد و من اميد گرفتم . ولي روزهاي بعد كه اجاره خانه و به دنبال آن قبض آب ، برق ، گاز و تلفن عقب افتاد ، مشكلات زندگي بيشتر خود را نشان مي داد . تازه داشتم روزهاي سختي را تجربه مي كردم ، وقتي خسته و ناكام از گشتن كار به خانه بر مي گشتم ، نمي دانستم در جواب همسرم كه از كار مي پرسد چه جوابي بدهم . اتاق پر شده بود از نيازمنديهاي روزنامه ولي از هيج كذام نتيجه اي نگرفتم.

به سراغ دوستان قديمي رفتم تا شايد بتونند براي من كاري انجام دهند ، ولي آنها هم مثل خود من بودند . براي فرار از مشكلات و بويژه از دست صاحبخانه تصميم گرفتم تا پيدا كردن كار ، دست بچه ها را گرفته و راهي شهرستان شوم . و به دوستانم سفارش كردم تا اگر كاري پيدا كردن به من هم خبر بدهند . از وقتي كه در شهرستان بودم ، تا حدي از فشار روحي و رواني راحت شده بودم ، خانه پدر آرامش ترين مكان برايم شده بود ، با اينكه پدرم اصرار زيادي براي كاركردن در كنار خودش مي كرد ، ولي من به خاطر ادعا هاي زياد نمي توانستم قبول كنم با اينكه هيج دلم نمي خواست به تهران برگردم .

يك ماه از اين قضيه گذشته بود ، كه يكي از دوستانم با من تماس گرفت ، و از پيدا كردن كاري خبر مي داد كه خيلي سود آور و راحت بود . به همسرم گفتم كه مصطفي كار پيدا كرده ، چمدانت را ببند ، تا به تهران برويم. همسرم گفت كه اين چطور كاريه كه هم راحته و هم پر منفعت ، غير قانوني نباشه .

وقتي اين حرفها را شنيدم شكاك شده و با مصطفي تماس گرفتم و شرايط كار را از او پرسيدم ، او هم گفت :

 نمي گم چه كاريه ، وقتي برگشتي بهت مي گم ، مي خوام سورپرايزت كنم ، فقط اَگه شسصد هزار تومان پول داري با خودت بيار ، ممكنه نيازت بشه ، ضمناٌ زودتر بيا . تاكيد او باعث شد تا زودتر اثاثيه را بسته و به تهران برگرديم.

فرداي آن روز همان مبلغ را را از پدر گرفتم و با همرا خانواده راهي تهران شدم . وقتي به تهران رسيديم با سفارش همسرم با مصطفي تماس گرفتم و از او خواستم تا با هم قراري بگذاريم تا از كاري كه پيدا كرده بيشتر برايم صحبت كند ، او هم پذيرفت ، و ساعت پنج عصر در دروازه دولت قرار گذاشتيم ، تا همديگر را ببينيم .

آن روز خيلي اضطراب داشتم و فقط دلم مي خواست بدانم كه چه جور كاريه ، ثانيه ها به كندي مي گذشت و من هم منتظر . ساعت چهار پولها را برداشته و از خانه به بيرون زدم و به طرف دروازه دولت راه افتادم. هوا خيلي سرد بود ، نيم ساعت نگذشته بود ، كه مصطفي آمد . بعد از سلام و احوالپرسي  پيشنهاد كرد تا اگر مايلم بيشتر در مورد كاراطلاع داشته باشم ، همراه او به كرج بروم .نمي دانستم چه كار مي كنم ، فقط مي خواستم تا از اين وضعيت رها شوم ،  پيشنهادش را پذيرفتم و از همانجا سوار مترو شديم. خيلي ترسيده بودم در راه پولها را دو دستي چسبيده بودم ، تا تنها سرمايه زندگيم را از دست نداده باشم . در بين راه خيلي سعي كردم چيزهايي در مورد كار از زير زبونش بكشم بيرون ، ولي زود حرف را عوض مي كرد . وقتي به ايستگاه فرديس رسيديم ساعت 7 شده بود و مصطفي با تلفن با دوستش صحبت مي كرد . بعد از مدتي گفت كه بايد به گوهر دشت بريم ، تاكسي دربست گرفتيم و به طرف آدرس داده شده حركت كرديم . دم در كه رسيديم زنگ زديم و وارد آپارتمان شديم . آدمهاي خيلي زيادي در آنجا بودند كه باكلاس و تحصيلكرده به نظر مي رسيدند و خانه آنقدر مجلل و زيبا بود كه بر ترسم مي افزود. بعد از مدتي جلسه اي تشكيل شد و همه جزوه رنگي و دفتري كه در دست داشتند ، در جلوي خود گذاشته و شروع به نوشتن كردند. چند نفر از خانمها شروع به صحبت كردن كردند ، من سرم را پايين انداخته بودم و از حرفهايي آنان هيج سر در نمي آوردم . آنها مدام نام افرادي را مي بردند ، كه در مدت كمي پولدار شده بودند و فعاليت آنان را تحسين مي كردند ، و من همچنان مات و مبهوت به آنها نگاه مي كردم ، و از اينكه در جلسه اي با اين افراد شركت كرده بودم به خيال خود خوشحال بودم . بعد از اتمام جلسه مصطفي مرا به يكي از خانمهايي آنجا معرفي كرد و او مرا به اتاق خلوتي راهنمايي كرد و خود بيرون رفت . در اتاق چند تا كامپيوتر روشن وجود داشت و در آنطرف تر بيلبوردي كه چند دايره ترسيم شده بود ، فكر مي كردم جاي مهمي آمده ام ، و خيلي دوست داشتم بدانم چه چيزي را بايد خريده و بفروشم ،

 بعد از مدتي همان خانم ولي با لباسهاي متفاوت وارد اتاق شد ، و پشت صندلي نشت و از من پرسيد ، مي دانيد اين جلسه را براي چي تشكيل داديم ، حدسم نمي زنيد ، از شما خواهش مي كنم به مدت نيم ساعت گوشه ذهنتان را خالي كنيد تا برايتان توضيح دهم ، او ادامه داد ، مي خواهيم از كاري حرف بزنيم كه در آن ياس هست ، نااميدي هست ، ولي راههاي غلبه بر آن نيز وجو دارد ، او شروع به نشان دادن تصاوير ويلا ، ماشين ، هواپيما كرد ، و سپس سكه هايي را برايم نشان داد تا يكي را بپسندم ، او مدام از كلمات انگليسي استفاده مي كرد و من هم چون چيزي از حرفهاي او نمي نفهميدم با سرم حرفهاي او را تاييد مي كردم ، او سپس پشت كامپيوتر نشست ، و سپس نام ، نام خانوادگي ، و شماره شناسنامه مرا پرسيد و همه را در كامپيوترتايپ مي كرد ، بعد از مدتي مصطفي وارد اتاق شد و ورود مرا به اين سيستم  تبريك گفت ، و پولهايي كه با خودم آورده بودم از من گرفت تا فردا در بانك بريزد ، تمام آن مدتي كه در آن اتاق بودم سردرگم بودم و بيشتر حواسم به فضاي اتاق بود تا به حرفهاي خانم .

ساعت 10شب شده بود و بايد به خانه برمي گشتم ، گرسنه و تشنه همراه مصطفي خداحافظي كرديم و دوباره همان مسير را برگشتيم ، در بين راه با لهجه برري از مصطفي پرسيدم ، گلدكويست يعني چه ؟ او هم گفت يعني كسي كه دنبال طلا باشد  ، حالا زوده بهت بگم بايد چكار كني ، در ابتدا بايد آموزش ببيني ، و بعد  از من خواست تا اگر دوست و آشنايي داشته باشم ، از فردا همراه خوردم به جلسه بيارم ، وقتي به خانه رسيدم دير وقت شده بود ، و همسرم منتظرم. سوالهاي زيادي در مورد كار از من پرسيد ، آن شب هيچي براي گفتن نداشتم ، و فكر مي كردم كار بسيار آبرومندانه و خوبيه .

ولي بعداً فهميدم براي آنكه در اين كار موفق شوي بايد چند نفر مثل مصطفي به سيستم معرفي كني ، تا بتواني حداقل پول خودت را در بياوري . از فردا كارم شده بود رفتن به جلسه و دعوت كردن از دوستان و آشنايان براي وارد شدن به اين سيستم و اين كار تا پاسهاي شب ادامه مي داشت ، و با اينكه ديگر خوب حرف مي زدم و همه چيز را توجيه مي كردم و دوستان زيادي پيدا كرده بودم ، ولي زندگيم از هم پاشيده مي شد و دوباره اختلافات شروع به جان گرفتن مي كرد ، دعوا و مجادله بين من و همسرم كاري عادي شده بود و دوستان وآشنايان و هر موقع مرا مي ديدند از گلدكويست مي پرسيدند و خنده هايشان نشان از تحقير بود تا اميد و من نااميدانه به اين راه ادامه مي دادم بيشتر از آن چيزيكه به گلدكويست داده بودم ، خرج تاكسي كرده كردم ، و وضعيتم روز به روز بدتر مي شد ، بعد از دو ماه نتوانستم حتي يك نفر را نيز پيدا كنم و آخر سر ، وقتي شوراي نگهبان ممنوعيت فعاليت اين شركتها را اعلام رد ، اين كار را كنار گذاشته و همراه خانواده و اسباب ، اثاثيه به شهرستان و و به خانه پدرم برگشتيم و درهمان اتاق عروسي به زندگي ادامه داديم و از فردا من به جاي يك جزوه رنگارنگ ، اَره و چكش به دست گرفتم و در كنار پدرم و در مغازه نجاري مشغول به كارشدم .   

                                                           

 توضيح در مورد شركت :

 

پایه گذار NETVORK MARKATING به آقاي J. Paual GETTYبر مي گردد كه معتقد بود من ترجيح مي دهم سودم را از يك درصد تلاش صد نفر بدست آورم تا از صد درصد تلاش خودم.بازاريابي شبكه اي و فعاليت هرمي در سال ۱۹۹۴ميلادي و با فعاليت شركتي به نام " فيوچراستراژي" كه توانست براي نخستن بار در شهر "مودنا" ي ايتاليا اعلام موجويت كند ، و بعدها به نام " پنتاگون "معروف شود.دو خانواده ايراني كه در مشهد ساكن بودندنام شركت را از يكي بستگان خود در امارات متحده عربي در سال ۱۳۷۹ شنيدند و آنقدر وسوسه شدند كه كارتهاي شركت را براي نخستين بار در كشور پخش كردند.سياست هاي اقتصادي نامناسب در آن سالها باعث شد كه مردم زيادي وارد اين شركتها شوند تا اينكه نمايندگان پارلمان پنجم را بر آن داشت تا طرحي دو فوريتي به صحن مجلس ارائه نمايند تا با ممنوعيت فعاليت شركت پنتاگونا از خروج ارز و ركود فعاليت هاي آن در داخل ممناعت كنند.

گلدكويست اينتر نشنال نام شركتي بود كه در سال ۱۹۹۸در انگلستان آغاز بكار كرد ولي دولتمردان اين كشور با آگاهي از فعاليت مخرب اقتصادي شركت كه بر اصل تجارت و فريب استوار بود اجازه فعاليت به آن را ندادند و شركت انگليسي دفتر خود را در هنگ گنگ انتقال داد تا نفوذ خود را در آسيا زيادتر كند.