در مسیر جاده
آن روز وقتی اتوبوس در ایستگاه ترمز کرد، از بین آن همه مسافر پیرزنی نگاه همه را به سمت خود جلب می کرد، پیر زنی با یک جثه خمیده و کوچک که یک مانتو سبز رنگ بر تن داشت با چهره ای بسیار لاغر و چروکیده مانند ساقه مو و ژاهایش که تغییر شکل داده شده بود. او با عصا و سبدی که داشت به سختی می توانست خود را به اتوبوس برساند..
معلوم بود که دیگر پاهایش قدرت راه رفتن ندارندو به قدرت همین عصا است که می تواند چند قدمی راه برود.
وقتی درهای نیمه اتوماتیک به سوی مسافران باز شد، همه به سرعت سوار اتوبوس شدند، و پیر زن در لابلای مسافران با آن سبد سنگین جا می ماند.
او آرزو می کرد کسی دستهای او را بگیرد، و او را از پله های اتوبوس بالا بکشاند، ولی چون دست مهربانی را نیافت، خود به تنهایی بالا آمد، ولی یکدفعه درها بسته شد، و نیمه تن او در لای در گیر کرد.
از نگاهی او درد را می شد، دید، نشانه ان درد نیز اشکی بود که به آرامی از لابلای مژهای سفید شده اش به آرامی در حال جاری شدن بود.
زن های دیگر با واسطه مردها، راننده را به باز کردن دوباره در اتوبوس دعوت کردند، ودیگر بار در باز شد و پیر زن با دستگیری یکی از مسافران سوار بر اتوبوس شد، و اتوبوس راه افتاد.
پیر زن که خیلی آشفته به نظر می رسید، این بار به دنبال کسی می گشت که جای خود را به او دهد، یکی از مسافران که با نگاه خود جوانمردی را با خود یدک می کشید، از جا بلند شد، با صدای بلند که قصد خودنمایی داشت، پیر زن را به نشستن در صندلی خود هدایت کرد.
پیر زن هم از خدا خواسته که خستگی در صورتش موج می زد از خدا خواسته و بدون تعارف خود را بر صندلی انداخت و سبدش را روی پاهایش گذاشت و نشست.
نگاه تمام مسافران به آن پیر زن بود، و تمامی آنها بدون اینکه پرسشی از پیر زن داشته باشند، با نگاههای خود به این سوال ها پاسخ می دادند.
یکی از مسافران که کنجکاوی زیادی داشت، خود را از لابلای مسافران به پیر زن رساند، و با نگاهی تبسم آمیز اما نه دلنشین از تنهایی پیر زن و مقصد او جویا شد.
پیر زن با صورت چروکیده که به امواج دریا شباهت زیادی داشتند، سرش را پایین انداخت و از دادن پاسخ پسر جوان امتناع ورزید.
ثانیه ها گذشت و اتوبوس با ترمز شدیدخود به ایستگاه آخر رسید، سبد پیر زن از روی پاهایش بر کف اتوبوس ریخت، همه یکی یکی پیاده شدند، آن جوان کنجکاو بار دیگر با جمع کردن سیب های به زمین افتاده به سمت پیرزن راه افتاد، پیر زن خواب انگار خواب بود، جوان پیر زن را صدا کرد، ولی باز سکوت جواب پیر زن بود.
جوان که به پیر زن خیره شده بود، اشکی را که همچون همچون قطره شبنم می ماند، در چشمان او می دید، جوان دیگر بار پیر زن را صدا کرد، ولی پیر زن خواب بود، یک خواب ابدی، بلی او مرده بود؛ در مسیر جاده